حدود دو هفته پیش رفتم یه جا برای کار. که طرف هم بهم گفت بیا. برای یه کاری مرتبط به رشته خودم. هر جا اپلای کرده بودم، ریجکتم کردن. سابقه کار ندارم و مدرک مورد تاییدشونم ندارم، میتونم تازه یه سال دیگه بگیرم. خیلی خوشحال شدم که بهم کار داد. گفتم از بیپولی و سردرگمی در میام. خیلی هم خودم رو مشتاق نشون دادم. البته واقعا هم مشتاق بودم. شاید حتی بیشتر از چیزی که نشون دادم، در درونم هیجانزده بودم. جمعه این هفته قرار بود برم سر کارش که نگاه کنم و یاد بگیرم که برای ماه اینده اونجا باشم. خودش بهم پنجشنبه مسیج داد که فردا رو تعطیل کردیم، نیا. باز قرار بود دوشنبه هفته بعدش یعنی فردا هم برم. گفتم سر صبحی یه مسیج بدم یاداوری اینها که من دارم میام، شاید حواسش نباشه و یادش رفته باشه. در جواب مسیجام معذرتخواهی کرد، گف ما با یکی دیگه که قبل از تو حرف زده بودیم، توافق کردیم. صبح حدودا ۴۵ دقیقه گریه کردم. بعد هم زنگ زدم مامانم، واسه اون هم یه سری گریه کردم. نمیخواستم گریه کنم جلوش، فقط میخواستم بهش بگم. میدونستم خوب دلداری میده، آدم اروم میشه. ولی جلوش اشکم دراومد. اونم نگران و ناراحت شد. نمیدونم دیگه. شاید خیلی همه چی داشت منظم و رویایی پیش میرفت. یه خورده هم باید میخورد تو ذوقم. بخوانید, ...ادامه مطلب
ماه اولی که اومدم خیلی پرحادثه بود. اصلا توقع نداشتم. فکر میکردم در انزوا و ناراحتی غربت و مهاجرت تلف بشه اما اینجوری نشد. یکی از اشناهامون که اینجا زندگی میکرد که البته من هیچوقت ندیده بودمش و صرفا از طریق اشنا اشنای اشناااا، شمارشو گرفتم، کمکم کرد که خونه پیدا کنم. اتاق پیدا کردن تقریبا یکی از مشکلترین کارهایی هست که در بدو ورودت باید انجام بدی. روز اول اومد که کلید اتاقها رو بده، یکم خوش و بش کرد. گف میخوای کمکات کنم سیمکارت بگیری من هم گفتم آره. بعد یه حساب بانکی مجازی هم برام درست کرد. چند روز گذشت تا اینکه هر از گاهی ازم میپرسید که دانشگاهت شروع نشد که نشده بود و هی حوصله من سر میرفت. گف بریم بیرون با هم. رفتیم بیرون که البته انگار دیت بوده و من نمیدونستم :))) بعدا فهمیدم. یعنی حالت دیت گفته و من فک کردم صرفا برای چرخوندن یه ادم که باهاش تو رو در بایستی هستی تو سطح شهره. یه مهمونی رفتیم و یه مهمونی دیگه :))) و تو مهمونی دوم ازم پرسید در مورد من چه فکری میکنی و من اینجوری بودم که وای نه :))) بقیهاشو فردا و پسفردا میگم. میخوام بشه دفتر خاطراتم اینجا. سعی میکنم یه کلیاتی بگم و بعد تلاشمو میکنم که روزانه نویسی داشته باشم. بخوانید, ...ادامه مطلب
نمیدونم دقت کردین یا نه ولی زیاد پیش اومده واسم یا دیدم یا خواهم دید که با طرفتون تو رابطه هستین،برنامه میریزن واسه اینده که اره فلان موقع تعطیلی پاشیم بریم سفر یا اره درسمون که تموم شد ال میکنیم با هم،بل میکنیم.بعد از اونور یه دفعه یه چیزی پیش میاد که کلا همه چی میره رو هوا،که کل اون اینده نگریا چقدر مسخره به نظر میاد،که چقدر به خودت میگی که چقدر تو دلت خوش بودهااا واسه همینه که یه مدته اگه بحث اینده شه،که اره ال میکنیم با هم،بل میکنیم با هم...همون لحظه میشنوم و میگم و فراموش میکنم که بعدش به خودم نگم،تو هم دلت خوش بوداااا بعد اونجاست که فکر میکنی که اگه از این برنامه ها با مامان بابات داشته باشی،دیگه نگران این نیستی که یه روز باهاشون کات میکنی و نیستن و دیگه تو دلت به خودت نمیگی تو هم دلت خوش بودااا که بعد اونجاست که میفهمی مامان و بابات با همه اون اختلاف تو طرز فکرتون،ته ته ته تکیه گاهن که خعلی بعدش تو دلت میگی،قربون اون همه صفا و سادگیتون :*, ...ادامه مطلب
مصداق دوست بودن با ادم خیلی با شعور..اینترنت 4G هست. بد عادتت میکنه :), ...ادامه مطلب
به سینگلیترین حالت ممکن در یک قرن اخیر رسیدم.,هیچ حسی ندارم,هیچ حسی بهت ندارم,دیگه هیچ حسی ندارم,هیچ حسی به همسرم ندارم,هيچ حسي به شوهرم ندارم,هیچ حسی به نامزدم ندارم,باردارم ولی هیچ حسی ندارم,دیگه هیچ حسی بهت ندارم,هیچ حسی به روز برفی ندارم ...ادامه مطلب